پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

5- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

پسر کوچولوی مامان؛ حالا در آستانه ی دو ساله شدنت،آخرین پیوند جسمی بین ما محو شده؛ یک پیوند جسمی عمیق که ضامن حضور دائمی ما در کنار هم بود. یک پیوند لذت بخش که تو را جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال وابسته نگه میداشت پیوندی لذت بخش که تو را نه در رحمِ من، که جلوی چشمهای من بطور تمام و کمال وابسته ی وجودِ من نگه میداشت و این پیوند، این وابستگی،این تجربه ی شیرینِ شیر دادن به تو، برای من از روشن ترین و لطیف ترین لحظات در همه ی سالهای زندگیم بود. حقیقتش رو بخوای، تصور من از قطع این پیوند چیز د یگه ای بود. به این فکر میکردم که این اتفاق چقدر میتونه برای تو سخت و بحرانی باشه و من چقدر قراره برای بی تابی هایت صبوری ک...
6 خرداد 1397

4- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم.... 80 ساعت از سخت ترین روزها و شبهایی  تو این دو سالی که دنیا اومدی گذشت مامانی چرا از شیر گرفتن برای من سخت ترین کاره دنیاست ؟؟؟ وقتی بابغض بهم نگاه میکنی و من فکر میکنم که بدترین مادر دنیام اینکه کلافه وار اینور و اونور میری و خودتو جا میدی تو بغلم و بو میکشی و میگی ممه و من نمیتونم بهت بدم دیوونم میکنه  شب حاضر نبودی بیای تو بغلم بخوابی و بیشتر و بیشتر اشک میریختی و اشکهای منم گوله گوله  بی صدا همرات میریزن و برای اینکه  نفهمی تندی پاکشون میکردم  و حتی به روی خودم نمی آرم ... قربون صدقت میرفتم دردت به جونم مامانی نبینم  هیچوقت...
4 خرداد 1397

3- مرا از شیر میگیرند تا بوی کودکیم را از یاد ببرم....

دیگه شیر خوردن پسری روز به روز کمتر و کمترش میکردم و به همون روالی که وقتی طلب میکرد خیلی هواسش رو به اینور و اونور و چیزایی که خیلی دوست داره مثل سی دی های موزیکال انگلیسی و جرثقیل بیرون و قاب عکس و ... اینجور چیزا پرت می کردم ، بازم همین پرت کردن هواس خیلی سخت بود یه وقتایی واقعا بیخیال نمیشد و گریه میکرد و منم همراش گریه میکردم ... نصفه شبا یه وقتایی حسابی بی قراری میکرد و من با گذاشتن پسری روی پاهام و لالایی خوندن تا جایی میتونستم ارومش میکردم و برای شیر خوردن بعد از مهدکودک هم تصمیم گرفتم که ماشین رو خودم ببرم همرام و رانندگی کنم و ببینه نمیتونه فعلا شیر بخوره و پسری صبرش زیادتر بشه ... که اینم تا حدودی کار ساز بود ... ول...
3 خرداد 1397
1